داستان کوتاه

بچه بودم و بچه ی دل رحم وفضولی هم بودم. توی دیوار حیاطمان حفره ای بود که اواخر بهار، گنجشک ها توی آن لانه می ساختند. چندوقتی بود می دیدم گنجشکی مدام دارد چیزهایی می برد داخل و بعد از چندروز، صدای جیک جیک جوجه هاش هم بلندشد. یادم هست توی حیاط می نشستم و همینطور که برای خودم بازی می کردم، حواسم به صدای . ادامه مطلب

جهت مطالعه تمام داستان

ادامه مطلب.

بچه بودم و بچه ی دل رحم وفضولی هم بودم. توی دیوار حیاطمان حفره ای بود که اواخر بهار، گنجشک ها توی آن لانه می ساختند. چندوقتی بود می دیدم گنجشکی مدام دارد چیزهایی می برد داخل و بعد از چندروز، صدای جیک جیک جوجه هاش هم بلندشد. یادم هست توی حیاط می نشستم و همینطور که برای خودم بازی می کردم، حواسم به صدای جوجه هایی که مامانشان براشان غذا و دانه می برد بود و کلی کیف می کردم از اینکه توی حفره ی کوچک سقف خانه ی ما، زندگی دیگری جریان دارد.

گذشت و یک روز که طبق روال معمول داشتم بازی می کردم، از صبح تاحدود بعدازظهر دیدم جوجه ها به شکل غیرعادی دارند سروصدا می کنند و از مادر جوجه ها هم خبری نبود. رفتم عقب تر و شروع کردم به بالاو پایین پریدن تا شاید داخل لانه را ببینم و علت بیقراری جوجه ها را کشف کنم، اما هرچه تلاش کردم، هیچ چیز پیدا نبود. احساساتم از استیصال جوجه ها رقیق شد و آرام و قرار از من کوچید. پیش خودم گفتم؛ اینجوری نمی شود، الان باید یک کاری بکنم. این شد که کمی نان ریختم توی یک پیاله شیر، نردبان را برداشتم، رفتم بالا، یکی یکی نان های خیس خورده را توی حلق جوجه های گرسنه ریختم و آرام گذاشتمشان سر جاشان. از حس رضایتی که بعدش داشتم چیزی نگویم بهتر است، آن موقع ها فیلم کلید اسرار پخش می شد، چیزی شبیه موزیک همان فیلم توی سرم پخش می شد و حس می کردم فرشته های خدا دارند تشویقم می کنند!!

خلاصه که آن روز گذشت و فردا که آمدم توی حیاط، با صحنه ی دردناکی مواجه شدم. دیدم هرسه تا جوجه، شکمشان ترکیده بود و افتاده بودند پایین! یادم هست که خیلی گریه کردم و خودم را سرزنش کردم که گرسنه می مردند بهتر نبود؟! که شاید اگر صبر می کردم، یا مامان جوجه ها برمی گشت یا مامان خودم کمکم می کردو این اتفاق نمی افتاد.
فهمیدم که گاهی فقط باید شنید، فقط باید نگاه کرد و پذیرفت که گره تمام مشکلات جهان، قرار نیست به دست ما باز شود

من احساس خیلی تلخی را تجربه کردم تا یادم بماند، گاهی مداخله نکردن در مشکلاتی که در آن ها دانش و تخصص کافی ندارم، بهترین کمکی ست که از من ساخته است. که همیشه لازم نیست به هر کنشی، واکنش بدهم.
پس همیشه سکوت و عدم واکنش نشان دادن آدم ها را به حساب نفهمیدنشان نگذارید. آدم ها بی دلیل به این مرحله نرسیده اند.
آن ها فهمیده اند که کار را پیش از رسیدن کاردانش، خراب تر نکنند

قصه

داستان کوتاه

داستانک

ها ,توی ,جوجه ,هم ,کردم، ,ی ,جوجه ها ,می کردم، ,بازی می ,می برد ,یادم هست ,اواخر بهار، گنجشک

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ساده سازی مفاهیم علمی مناقصات ومزایدات مدرســـــــــــه خــــانه ی دوم مــــاست حق است ولایت مرتضی علی (علی) بی خیالِ دنیا وبگاه تخصصی اخبار تحلیلی webdesign فلزیاب تهرانی وبلاگ شخصی پارازوک .•*روزی روزگاری رینی*•.