heart11



قصه جدید

زوجی تنها دو سال از زندگی شان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت:
که باید ازهم جدا شویم.

اما شوهر پرسید:
چرا؟

ادامه مطلب.

مطالعه تمام داستان

نظر بدید حتما ممنون

زوجی تنها دو سال از زندگی شان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت:
که باید ازهم جدا شویم.

اما شوهر پرسید:
چرا؟

زن جواب داد:
من از این زندگی سیر شده ام
دلیل دیگری وجود ندارد.

تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمی زد. زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمی سازد.

تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور می توانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟

زن در جواب گفت:
تو باید به یک سوال من پاسخ دهی
اگر پاسخ تو مرا راضی کند
من از تصمیم خود منصرف خواهم شد.

سپس ادامه داد:
من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم. اما نتیجه ی چیدن آن گل ، مرگ خواهد بود. آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟

شوهر کمی فکر کرد و گفت:
فردا صبح پاسخ این سوال تو را می دهم.

صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشته ای زیر فنجان شیر گرم دیده می شود.

زن شروع به خواندن نوشته ی شوهرش کرد که می گفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.

اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می کنی مرتکب اشتباهات مکرر می شوی و بجز گریه چاره ی دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.

دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می کنی، من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.

سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه می کنی و این نشان می دهد تو نزدیک بین هستی، من باید باشم تا روزی که پیر می شوی ناخن های تورا کوتاه کنم.

به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد
و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشک های زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد،

عزیزم! اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.

زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون می دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.

عشق همان جزئیات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها می گذریم.

بچه ها حتما نظر بدید


داستان کوتاه

بچه بودم و بچه ی دل رحم وفضولی هم بودم. توی دیوار حیاطمان حفره ای بود که اواخر بهار، گنجشک ها توی آن لانه می ساختند. چندوقتی بود می دیدم گنجشکی مدام دارد چیزهایی می برد داخل و بعد از چندروز، صدای جیک جیک جوجه هاش هم بلندشد. یادم هست توی حیاط می نشستم و همینطور که برای خودم بازی می کردم، حواسم به صدای . ادامه مطلب

جهت مطالعه تمام داستان

ادامه مطلب.

بچه بودم و بچه ی دل رحم وفضولی هم بودم. توی دیوار حیاطمان حفره ای بود که اواخر بهار، گنجشک ها توی آن لانه می ساختند. چندوقتی بود می دیدم گنجشکی مدام دارد چیزهایی می برد داخل و بعد از چندروز، صدای جیک جیک جوجه هاش هم بلندشد. یادم هست توی حیاط می نشستم و همینطور که برای خودم بازی می کردم، حواسم به صدای جوجه هایی که مامانشان براشان غذا و دانه می برد بود و کلی کیف می کردم از اینکه توی حفره ی کوچک سقف خانه ی ما، زندگی دیگری جریان دارد.

گذشت و یک روز که طبق روال معمول داشتم بازی می کردم، از صبح تاحدود بعدازظهر دیدم جوجه ها به شکل غیرعادی دارند سروصدا می کنند و از مادر جوجه ها هم خبری نبود. رفتم عقب تر و شروع کردم به بالاو پایین پریدن تا شاید داخل لانه را ببینم و علت بیقراری جوجه ها را کشف کنم، اما هرچه تلاش کردم، هیچ چیز پیدا نبود. احساساتم از استیصال جوجه ها رقیق شد و آرام و قرار از من کوچید. پیش خودم گفتم؛ اینجوری نمی شود، الان باید یک کاری بکنم. این شد که کمی نان ریختم توی یک پیاله شیر، نردبان را برداشتم، رفتم بالا، یکی یکی نان های خیس خورده را توی حلق جوجه های گرسنه ریختم و آرام گذاشتمشان سر جاشان. از حس رضایتی که بعدش داشتم چیزی نگویم بهتر است، آن موقع ها فیلم کلید اسرار پخش می شد، چیزی شبیه موزیک همان فیلم توی سرم پخش می شد و حس می کردم فرشته های خدا دارند تشویقم می کنند!!

خلاصه که آن روز گذشت و فردا که آمدم توی حیاط، با صحنه ی دردناکی مواجه شدم. دیدم هرسه تا جوجه، شکمشان ترکیده بود و افتاده بودند پایین! یادم هست که خیلی گریه کردم و خودم را سرزنش کردم که گرسنه می مردند بهتر نبود؟! که شاید اگر صبر می کردم، یا مامان جوجه ها برمی گشت یا مامان خودم کمکم می کردو این اتفاق نمی افتاد.
فهمیدم که گاهی فقط باید شنید، فقط باید نگاه کرد و پذیرفت که گره تمام مشکلات جهان، قرار نیست به دست ما باز شود

من احساس خیلی تلخی را تجربه کردم تا یادم بماند، گاهی مداخله نکردن در مشکلاتی که در آن ها دانش و تخصص کافی ندارم، بهترین کمکی ست که از من ساخته است. که همیشه لازم نیست به هر کنشی، واکنش بدهم.
پس همیشه سکوت و عدم واکنش نشان دادن آدم ها را به حساب نفهمیدنشان نگذارید. آدم ها بی دلیل به این مرحله نرسیده اند.
آن ها فهمیده اند که کار را پیش از رسیدن کاردانش، خراب تر نکنند


داستانک جدید

خارپشتی ازیک مار خواست بگذارد
با او هم خانه شود
مارپذیرفت.

ادامه مطلب و خواندن مطلب.

خارپشتی ازیک مار خواست بگذارد
با او هم خانه شود
مارپذیرفت.
چون لانه مار تنگ بود
خارهای تیزخارپشت به بدن مار
فرو میرفت و مار را زخمی میکرد
اما مار از سر نجابت دم بر نمی آورد
سرانجام مارگفت:
نگاه کن ببین چگونه مجروح وخونین شده
اما میتوانی لانه من را ترک کنی؟
خارپشت گفت من مشکلی ندارم
اگرتو ناراحتی میتوانی
لانه دیگری برای خود بیابی
عادت ها ابتدا به صورت مهمان وارد میشوند
اما دیری نمیگذرد که خودرا صاحبخانه می کنند
وکنترل ما را به دست می گیرند
مواظب خارپشت عادتهای منفی زندگیمان باشيم

نظر بدید بچه ها


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درمسيرخوشبختي فلزیاب و طلایاب GOLDEN POWER BLACK گلدن پاور بلک آموزندگان سئو آشپزی با طعمی خوب وبلاگ نمایندگی همدان ترجمه های سركاری kardey مقالات تخصصی دانلود آهنگ جدید | دانلود موزیک | میفا سانگ | دانلود آلبوم مجله اينترنتي هيرو